نفرین نامه

بهشت وحور وآب کوثر از تو مرا در قعر دوزخ خانه ای ده

نفرین نامه

بهشت وحور وآب کوثر از تو مرا در قعر دوزخ خانه ای ده

اوقات فراغت

اوقات فراغت جزعی از24 ساعت زندگی ماست،یا لااقل بخشی فراموش شده از زندگی ماست.در لغت نامه دهخدا تفریح به زمانی اشاره دارد که فرد کاری انجام میدهد که در مقابل ان مزدی دریافت نمیکند(فعالیتی به میل فرد که از روی وظیفه انجام نمیشود)

از ویژگیهای زندگی شهری قرار گرفتن در فضاهای تعریف شده است،فضاهایی که در آن نظم و امنیت حرف اول را میزنند.مصداق بارز این فضاها میتوانند همین تفریح گاهها باشند.مکانهایی تعریف شده که مردم انرژیشان را در آن تخلیه میکنند و اسباب سرگرمی خود را فراهم میاورند.یکی از ویژگی های فضاهای تعریف شده قابلیت کنترل انهاست.این فضاها توسط دوربین های مدار بسته وگشتهای موتوری پلیس یا بوسیله بلندگوهایی که ذهن مخاطب را تسخیر میکنند کنترل میشود.

همه ما بخشی از اوقات کودکیمان را در این فضا ها سپری کرده ایم یا همکنون شاهد آن هستیم،حال سوال اینجاست،چقدر در این فضاها احساس آرامش و امنیت میکنیم.چقدر در این فضاها احساس شادمانی داریم...این مکانها ابزاری شده اند برای کنترل اجتماعی افراد،شاید بدین دلیل است که نسبت به آنها احساس خوبی نداریم.

نیچه

باید طوری زندگی کنیم که انگار آزادیم.  

گرچه نمیتوانیم از سرنوشت بگریزیم.  

ولی باید با آن درگیر شویم.  

باید پیشامد سرنوشتمان را اراده کنیم.  

باید به تقدیرمان عشق بورزیم. 

                           

                                   نیچه

داغونم

داغونم داغون

هر روز دارم بدترمیشم نمیدونم چمه. خیره سرم رفتم دکتر روز و شب دارم دارو میخورم ولی بدتر شدم که بهتر نشدم

دلم گرفته

مغزم پره نمیتونم تمرکز کنم نمیتونم فکرمو رو یه چیزی متمرکز کنم  

 سر گیجه گرفتم دارم دیوونه میشم حالم از همه چی داره بهم میخوره هیچی ارضام نمیکنه

نمیدونم باید چیکار کنم اگه از اول اینطور بودم ناراحت نمیشدم ولی چی شد این بلا سرم اومد نمیدونم

همه چی ریخته بهم اخلاقم رفتارم کل شخصیتم عوض شده نمیخوام اینطور باشم میخوام همون آدم قبلی باشم میخوام همه چی بشه مثل اولش میخوام وقتی نقاشی میکشم رنگای شاد بذارم روی بوم میخوام همون آدم قبلی باشم.

فروغ

        دلم برای باغچه میسوزد 

 

کسی به فکرگلها نیست 

کسی به فکرماهیها نیست  

کسی نمیخواهد  

باورکند که باغچه دارد میمیرد 

که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است 

که ذهن باغچه دارد آرام آرام 

از خاطرات سبزتهی میشود 

و حس باغچه انگار 

چیزی مجرد است که در انزوای باغچه پوسیده است  

......                               

                                                                                          فروغ فرخزاد

چرا؟؟؟؟

نمیدونم   نمیدونم چرا؟  

چند وقتیه همه چی ریخته به هم. هیچی سر جای خودش نیست.  

ای کاش میرفتم سربازی لااقل خیالم راحت بود لااقل میدونستم بعد سربازی میخوام چیکار کنم ولی الان چی ۴ سال باید منتظر یه مدرک بمونم که آخرشم به هیچ دردی نمیخوره!  

نمیدونم قراره چه اتفاقی بیوفته! میخوام چیکار کنم! همینطور دارم مثل گوسفند میرم جلو آخرش به کجا میرسم ...... نمیدونم شاید خدا هم ندونه!!!! 

 

دنیا خیلی جای عجیبیه یه اتفاقایی واسه آدم پیش میاد که اصلا خوابشم نمیدید. 

شاید بهشت و جهنم تو همین دنیا باشه حداقل جهنم من که این وره! درست همون لحظه که فکر میکنم دیگه از این بهتر نمیشه یه ضد حالی میخورم که اون سرش نا پیدا. 

اگه دست رو طلا بذارم سنگ میشه!  

 

تو دنیایه به این بزرگی هیچ دلخوشی ندارم تا الانم به یه امید دارم زندگی میکنم که اگه اونم بخواد باهام سازه مخالف بزنه .......... بازم هیچ کاری از دستم بر نمیاد بازم مجبورم زندگی کنم!